رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

رها

تولد

1390/9/22 11:19
نویسنده : آرزو
1,847 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان. خیلی وقته نتوسته بودم بیام و وبلگت رو آپ کنم. همه خاله ها هم هی میگفتن که چرا وبلاگ رها رو آپ نمیکنی. آخه از روزی که بدنیا اومدی خیلی منو مشغول خودت کردی. دیگه به خیلی از کارام نمیرسم. از خود راضی

میخوام برات از 1 روز مونده به تولدت بنویسم بعد برم سراغ عکسهات

 

11 مهر مامان جون و شبنم جون اومدن خونمون. دکتر بهم گفته بود که از شب ساعت 7،8 که شام خوردی دیگه چیزی نخور. برا همین مامان جون مشغول پخت و پز بود که دیدیم باباجون سعید و شهین جون هم از تبریز راه افتادن که بیان. مامان جون شام منو زودتر داد یعنی ساعت 8 بعد خوشون منتظر مهمونا موندن که با هم شام بخورن. برا شام ماکارونی داشتیم. بعد از اینکه همه شام خوردن و یه کم با هم صحبت کردیم دیگه تصمیم گرفتیم که بریم بخوابیم تا صبح بتونیم زود پاشیم و بریم بیمارستان. ساعت 5/12 بود ولی مامانی و بابایی خوابشون نمیومد. همه خوابیده بودن الا مامان و بابا. خیلی هیجان داشتیم.

صبح ساعت 6 مامانی بابایی رو بیدار کرد که دیگه پاشن. بعد سراغ یاسی رفت که بیدارش کنه و بفرسته خونه خاله ماهرخ. شبنم جون این زحمت رو کشید و ما همه تو این فاصله حاضر شدیم.

همه وسایلا و ساک تو رو آماده کرده بودم و جلوی در بود. بابایی ماشین و آماده کرد و مامانی و شهین جون و مامان جون و شبنم جون براه افتادن

وقتی رسیدیم بیمارستان چون ما رو خیلی سفارش کرده بودن همه میشناختنمون. بهمون گفتن که فعلا اتاق خالی نشده و باید صبر کنیم. یک ساعتی معطل شدیم تا اینکه یک آقایی اومد و ما رو برد بالا(طبقه دو بلوک 1 زایمان). اونجا اتاق 35 رو به ما دادن یعنی به مامانی ولی دلیل اینکه میگم ما اینه که مامان جون و شبنم جون و شهین جون هم تو بودننیشخند چون سفارش شده بودیم هیشکی به ما چیزی نمیگفت.

خلاصه من رو بردن برا خونگیری و ... برگشتم اتاق و منتظر موندیم تا ببینیم چی میشه. تا ساعت 11 همینجور گشنه و تشنه رو تخت دراز کشیده بودم یا با مامان اینا حرف میزدیم هر از گاهی هم پرستاری میومد و به ما سر میزد و من سراغ دکترمو ازشون میگرفتم که میگفتند: "هنوز نیومده". آخر سر ساعت 12 دیگه تحملم تموم شد و من که داشتم از گرسنگی میمردم به دکترم زنگ زدم که ببینم پس کی میاد، دکتر زنجانی گفت: "عملت عصره" اینو که گفت من دیگه داشتم دیوونه میشدم که اگه عملم عصره پس چرا از دیشب بمن گفتی چیزی نخور. به دختر عمم که دکتره زنگ زدم گفت میتونی مایعات بخوری ولی باز از پرستارا بپرس. مامان جون رفت پرسید ولی اونا گفته بودن که اگه چیزی بخوره عملش کنسل میشه. دیگه من به همراهام گفتم شما برین خونه ناهار بخورین تکلیف من که معلوم شد، برا چی اینجا بمونین و خسته بشین. مخصوصا شهین جون که دیروز با ماشین خودشون اومده بودن خیلی خسته بود و هم اینکه خیلی نگران مامانشون بودن آخه مامان شهین جون خیلی مریض بود.

خلاصه اونا رفتن و من موندم و شبنم جون. ساعت 1:10 بود، من از گرسنگی خوابم برده بود که دیدیم یهو در باز شد و پرستار اومد توو اتاق و گفت که حاضر بشم و لباس اتاق عملم رو بپوشم. شبنم جون بهم کمک کرد و لباسامو پوشوند. بعدش زودی به مامان جون زنگ زد که حاضر بشن و بیان بیمارستان گفت آخه آرزو رو دارن میبرن اتاق عمل. (الان که دارم اینا رو برات مینویسم خوابی ولی همش داری سعی میکنی که بیدار شی) خلاصه من رفتم تو بالباسهای آبی و یکبار مصرف اتاق عمل.همون دم در بهم گفتن که دمپایی های خودتو دربیار و دمپایی اتاق عمل بپوش.وارد سالن که شدم، دیدم یه جای خیلی عضیمیه که سمت راستش ریکاوریه و کلی خانوم درحالت نیمه بیهوشی، انتهاش چندتا اتاق عمل و دست چپ هم یه اتاقیه که مثل اتاق انتظار. به من گفتن تو اتاق انتظار بشینم تا نوبتم بشه. داخل اتاق 8 تا خانوم دیگه هم بودن که منتظر بودن. خانوم پرستار اومد و اسم دکترامونو پرسید. بعد میومدن و به نوبت مریضا رو میبردن برا عمل. حدود 1 ساعتی بود که اونجا نشسته بودم و با خانوما حرف میزدیم که اومدن گفتن : "مریض دکتر زنجانی؟" گفتم: "منم" بهم گفتن که برو اتاقت هنوز دکترت نیومده تماس گرفتیم گفت عصر میاد. من باز ماٌیوسانه از اتاق عمل اومدم بیرون که دیدم شبنم جون پشت در اتاق عمل منتظر ایستاده تا منو دید با تعجب پرسید: " پس چی شد؟؟؟!!!" گفتم بازم نوبت ما نرسیده.دوباره رفتیم اتاق که دیدیم مامان و شهین جون رسیدن. من همش میرفتم به پرستارا التماس میکردم که اقلا بیان بهم سرم وصل کنن که من از حال نرم آخه از دیشبش هیچی نخورده بودم. خلاصههههههههههههه ساعت 4:30 یه خانوم پرستار مهربون اومد تو اتاق و دید ما همه مون خوابیم. من رو تخت، مامان جون و شهین رو مبل تختخوابشو و شبنم جون و بابایی هم نشسته. خلاصه خیلی خوشحال شدم که بالاخره یکی پیدا شد که به داد من برسه. اما از بس گرسنه مونده بودم ،فشارم خیلی افتاده بود و هرچی خانو پرستاره سعی کرد و حدود 5 جا رو دستم رو سوراخ کرد یا رگم پیدا نمیشد یا اینکه تا آنژیوکت رو میزد و سرم رو بهش وصل میکرد، آمبولی میداد. بالاخره پرستاره بیچاره دلش برام سوخت و گفت من برم یه کم دیگه بیام برات سرم بزنم. 1 ساعت گذشت من که دیدم دوباره پرستار نیومد خودم رفتم و پیداش کردم بهش گفتم "چرا نمیای برام سرم بزنی من دارم از گرسنگی غش میکنم" گفت : "خیلی فشارت پایینه برا من سابقه نداشته اینهمه کسی رو اذیت کنم و نتونم رگش رو پیدا کنمودلم به حالت سوخت که اینهمه سوراخ سوراخت کردم. به همکارم گفتم اون بیاد برات بزنه." خلاصه بعد از کلی ساعت یه پرستار دیگه اومد و همه رو از اتاق انداخت بیرون تا بتونه به من آنژیوکت بزنه و خدا رو شکر اینبار موفق شد. دیگه من از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم چون کم کم حس گرسنگی داشت از بین میرفت.و من خوابم برد...

بالاخرهههههههههههه ساعت 7:30 شب، با صدای باز شدن در اتاق از خواب بیدار شدم و دیدم همون پرستار مهربون اومده و به من میگه که حاضر شو بریم اتاق عمل، دکتر اومده. من داشتم از ذوق بال درمیاوردم آخه 12 ساعت بود که تو بیمارستان بودیم بدون هیچ نتیجه ای. بازم من بودم و شبنم جون. بقیه رفته بودن خونه و شبنم جون قول داده بود تا خبری بشه بهشون زنگ بزنه. ولی تا زنگ زد دیدیم که رسیدن و تو پارکینگ بیمارستان بودن. خلاصه با همه شون خداحافظی کردم و التماس دعا و رفتم به اتاق عمل. منو رو تخت خابوندن و بعد دکترمو دیدم که اومد با لباس اتاق عمل شیک آبی رنگ. باهم سلام و احوال پرسی کردیم. ساعت 8 بود که جلوی دید منو با یه پارچه گرفتن و چند دقیقه بعد صدای قشنگ تو رو شنیدم و دیدیم که تو رو از دور به من نشون دادن که ببین دخترت رو. خیلی لحظه شیرینی بود عزیز مامان.

از خدا به خاطر هدیه زیبایش که به من و بابا داد خیلی ممنونم.

خیلی دوستت دارم خدا جونم

خیلی دوستت دارم رهای گلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مینا
27 آذر 90 16:55
نازیییی چقدر سخته این همه انتظارررررررر.
میدونم خیلی سخت بود اون روز برات ولی اون تهش هم یه احساس شیرینی داشتیم هممون.
ایشالله هممون لایق مادر شدن باشیم.
بوس واسه تو و رها جون.


الهی آمین
واقعا برام سخت بود مینا خودت که میدونی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد