رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

رها

6 ماهگی

دختر عزیزم خیلی وقته نتونستم برات بنویسم. آخه مامان خیلی گرفتار یه سری کارا بود الان که سال جدید اومده گفتم برات یه کم از کارات بنویسم. دیگه حسابی بازوهات و پاهات قوی شدن و میتونی خودت رو رو زمین بکشی و تند تند به هرجا که دوست داری حرکت کنی. با این کارات من دیگه همش باید پشت سر تو بدوم که مبادا اتفاقی برات بیفته. وقتی خوات میاد مامٌا میگی و وقتی هم گرسنه ته لباتو غنچه میکنی و میگی بوووووووووووو واکسن ٦ ماهگیتو زدیم زیاد تب نکردی ولی جاش درد میکرد تا ٢ روز اما درکل از واکسن ٤ ماهگی خیلی بهتر بود. چون سری پیش تا ١ هفته پاتو نمیتونستی حرکت بدی. برات بابایی یه کالسکه خریده اما زیاد توش نمیشینی و همش میخوای که از توش برت داریم....
19 فروردين 1391

3 ماهگی

عزیز دلم این روزها خیلی سرم شلوغه وقت نمیکنم بیام برات بنویسم هر روز داری بزرگتر میشی و کارات با مزه میشه. با کمک ما میتونی بچرخی ولی زود خسته میشی و داد میزنی همش خوتو رو زمین میکشی. پاهاتو فشار میدی و حرکت میدی. خیلی دوست داری که دستات رو به بالای سرت برسونی بعدشم موهاتو بکنی. دوست داری که همه باهات حرف بزنن و تو هم باهاشون حرف بزنی و بخندی خیلی حموم رو دوست داری  ولی تا از حموم میایم بیرون شروع میکنی به داد و بیداد کردن راستی، چند روزه که پستونک هم میخوری.     حالا تو ادامه چند تا از عکسهای 3ماهگیتو میذارم... ...
21 دی 1390

اولین شب یلدای رها خانوم

رهای عزیزم امروز اولین شب یلدای تو بود. با بابایی و یاسی جون رفتیم برات خرید کردیم، برا پاسپورتت هم عکس گرفتیم. اونقدر تو عکاسی از خودت ادا درمیاوردی که بیچاره عکٌاسه نمیتونست ازت عکس بگیره که بالاخره موفق شد. برات 1 دست لباس هندونه ای گرفتیم و 1 پیرهن بافتنی صورتی رنگ بعد هم رفتیم یه کیک هندونه گرفتیم و اومدیم خونه برات جشن گرفتیم. عاشق خنده هاتم نفس مامان ...
1 دی 1390

عکسهای سری 1

چندتا عکس درست بعد از بدنیا اومدنت که شبنم جون زحمتش رو کشیده این عکس رو هم مامان جون شب اول که پیشم موند با موبایلش ازت گرفته اینم بعد از اولین حمومیه که خودم بردمت. تو این عکسا هم 20 روزه ای حموم 40 روزگی اینجا تو بغل مامان بزرگ مامان هستی تو تبریز.(45 روزه ای) اولین خنده زیبات که ٥٠ روزه ای اینجا داریم میریم خونه دوست بابا و تو هم اصلا دوست نداری کلاه سرت باشه اینجا 12 آذر. عزیز دلم 2 ماهه شدی.توی بغل Pooh خوابیدی  البته خیلی دوست نداشتی که بری تو بغلش  ولی مامان بخاطر عکس تو رو گذاشت ...
22 آذر 1390

تولد

سلام عزیز مامان. خیلی وقته نتوسته بودم بیام و وبلگت رو آپ کنم. همه خاله ها هم هی میگفتن که چرا وبلاگ رها رو آپ نمیکنی. آخه از روزی که بدنیا اومدی خیلی منو مشغول خودت کردی. دیگه به خیلی از کارام نمیرسم. میخوام برات از 1 روز مونده به تولدت بنویسم بعد برم سراغ عکسهات   11 مهر مامان جون و شبنم جون اومدن خونمون. دکتر بهم گفته بود که از شب ساعت 7،8 که شام خوردی دیگه چیزی نخور. برا همین مامان جون مشغول پخت و پز بود که دیدیم باباجون سعید و شهین جون هم از تبریز راه افتادن که بیان. مامان جون شام منو زودتر داد یعنی ساعت 8 بعد خوشون منتظر مهمونا موندن که با هم شام بخورن. برا شام ماکارونی داشتیم. بعد از اینکه همه شام خوردن و یه کم با هم صحبت ...
22 آذر 1390

6روز تا تولد

عزیز دلم امروز آخرین چکاپ رو پیش دکتر رفته بودم. با بابایی هم رفتیم برای هفته آینده 3 شنبه از بیمارستان پذیرش رو گرفتیم. دیگه خیالم از بابت بیمارستان هم راحت شد. به همه هم زنگ زدیم و خبر دادیم که تاریخ حتمی بدنیا اومدنت کی شده.
6 مهر 1390

هفته 36

دختر قشنگم ، سلام دیروز رفتم پیش خانوم دکتر که برام تاریخ به دنیا اومدنت رو مشخص کنه. یعنی در اصل روزی رو که باید برم بیمارستان برای بستری شدن. دیگه انتظار داره سر میرسه. دکتر برام سه شنبه 12 مهر رو وقت داد. بعدش هم یه سونوگرافی بیوفیزیکال نوشت که سلامت تو رو از هر نظر برای 2هفته زودتر بدنیا اومدنت بررسی کنه.آخه شما باید در اصل 29 مهر بدنیا بیای     توی سونو هم آقای دکتر گفت که وزنت 2800 هست و تا موقع به دنیا اومدنت هم انشالله بیشتر از 3 کیلو میشی.  ولی پشتت رو به ما کرده بودی و من و بابایی و یاسی جون نتونستیم ببینیمت. گل من نی نی های تاپیکمون یکی یکی دارن دنیا میان و منم دارم روزها رو میشمارم ک...
28 شهريور 1390

هفته 34

عزیز دل مامان. این روزها خیلی داره کند میگذره. تا اونموقعی که تبریز بودیم خوب بود خیلی زودتر روزا میگذشت. دلم میخواد این 1 ماه باقیمونده هم زودی نموم بشه تا روی قشنگتو ببینم ...
13 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد